سفارش تبلیغ
صبا ویژن

از جنسِ بــــاران

+ وقتی دلـ.ت سیاه می شود،

 می گریی. .

 تا زنگار هایِ وجودت را پاک کنی!

 و از هیـــچ چیز

 هراسی نداری...

 شیفته ی همین سادگی و بی پرده بودنـ.ت شده ام، آسمانـ.م. .

 

+ از وقتی که رفتی

 عقربه هایِ ساعت

 فلج شده اند!

 دیگر قدم از قدم ور نمی دارند. .

 آخر می دانند

 که حتی اگر تا آخرِ عمرشان بدوند هم،

باز نمی توانند

 برسند به

 لحظه های با تـــ.و بودن...

 

+ عجیبش اینجاس که بعدِ رفتنـ.ت

 همه

 هم نامـ.ت شده اند!!

 به راستی دلیلش چیست؟

 

+ مرا باکی از نوشتن نیست..

 جوهرِ اشک هایـ.م که هرلحظه رنگ می دهد

 و قلمِ احساسـ.م نیز!!

 

+ و گاهی تو می مانی و

 یک دنیــــــا غصه و

 یک نقابِ لبخند بر چهره. ..

 

+ از کارِ واژه هایـ.م خنده ام می گیرد. .

 تا نوکِ قلم لیز می خورند و می آیند

 اما همین که می رسند به کاغذ،

 نمی دانم از چه اش می ترسند و به خیالـ.م می گریزند باز...

 چه مُضحک است این رفتارِ کودکانهِ شان. .:)

 

امضاء: ر دِ پـ ا یِ بـ ا ر ا ن


یادداشت شده در یکشنبه 91/7/9ساعت 3:45 عصر به قلمِ ذهنِ باران زده... امضای شمــا ( ) |










یادداشت های روزانه ام