سفارش تبلیغ
صبا ویژن

از جنسِ بــــاران

+ چیک. . چیک. . چیک. . .

 آخر با شیرِآبِ سیاه بخت چه کار داشتی دیگر!؟

 نگاه کن! عاقبت اشکِ او را هم درآوردی ...

 

+ و کلاغ ها سال ها و سال ها، گَشتند و گَشتند

 و با معرفت تر از مترسک به خود را

 در هیچ جایِ دنیا

 نـ یافتند. .

 

+ از وقتی که رفتی،

 ساعت هم مثلِ مـ.ن

 به خوابِ ابدی فرو رفت و

 در دلِ تاریخ ماندگار شد!

 .

 .

 ریزنوشت: کاش مـ.ن هم در دلِ تو

 ماندگار میشدم!

 

+ واژه ها هم برایِ خودشان دنیایی دارند ها!

 نمی دانم چرا همیشه باهم دعوا دارند. .

 نمی گذارند کنارِ هم

 بنشانمشان!

 انگاری کنار نمی آیند از بودن در کنارِ هم. .

 دلیلِ دعواهایشان نیز هنوز

 توسطِ خبرگزاریِ خـ یـ ا ل

 گزارش نشده است!!:)

 

+ قلم نمی نویسد. .

 و تمامِ بهانه اش این است:

 " مـ.ن که سهراب نیستم ...

 نه خُرده هوشی دارم.. نه سرِ سوزن ذوقی...

 پس چه انتظاری ست مرا؟" :).:(...

 

امضاء: ر دِ پـ ا یِ بـ ا ر ا ن


یادداشت شده در شنبه 91/7/22ساعت 6:45 عصر به قلمِ ذهنِ باران زده... امضای شمــا ( ) |










یادداشت های روزانه ام