سفارش تبلیغ
صبا ویژن

از جنسِ بــــاران

+ چه سخت است زندگی در دنیایِ اشکی. ..

 کاری که ماهیِ کوچکِ مـ.ن، با آن،

 بال و پولک نرم کرده است..!

 

+ چشمانـ.م دیگر نمی بیند...

 گوش هایـ.م دیگر نمی شنود..

 به همه مرخصی داده ام ...

 تــــــعـــــــطــــــیـــــــل!!!

  آخر خیالـ.م با تو قرارِ ملاقات دارد...

 

+ گفته بودی که همان چمدانِ قدیمی ات هم

 کارساز است برایِ رفتن ...

 دیگر جا نداشت که این خاطره ها را درونش بریزی؟؟

 بس درخیالـ.م رژه رفتند، خسته ام کرده اند!!

 

+ تو می روی و می ماند

 ردِ پایِ خیالـ.ت

 در زمینِ برفیِ ذهنـ.م ...

 

+ اگر می خواهی

 رنگین کمانِ عشقـ.م را ببینی

 به خورشیدِ چشمانـ.ت بگو

 بر بارانِ دیدگانـ.م بتابد. ..

 

+ چندی ست چشمانـ.ت هم

 که به مـ.ن می رسند

 سکوت می کنند ...

 می دانم فردایی هم می رسد

 که خیالـ.ت هم

 برای گفتگو با مـ.ن

خودش را برایـ.م لوس می کند!!

 

+ به گمانـ.م شبی برسد

 که

 بالشِ کوچکـ.م

 از حجمِ اشک ها و غصه هایـ.م

 غم باد کند و بترکد!

 

+ چندی ست واژه هایـ.م همه روزه یِ سکوت گرفته اند ...

 انگار حرفی برایِ گفتن ندارند!

 ولیکن شاید سکوتِ آن ها هم

 چون سکوتِ مـ.ن

 پر از حرف است و درد!

 

+ سیندرلایِ خاطراتـ.م شده ای!!

 وقتی که داشتی می رفتی

 پایـ.ت را در یک کفش کردی و رفتی ...

 

+ کیست در بینِ این آدمیان

 که چون آدم

 آدمیّت داشته باشد و

 هوایِ حوّایش را

 داشته باشد..؟

 

+ این روزها که خرج بالاست،

 کرایه یِ رفت وآمدت زیاد نمی شود؟؟

 آخر مسیرِ خیالـ.ت تا خیالـ.م

 سخت طولانی ست ...

 

+ وقتی که هستی، گرمایِ وجودت

 دلگرمم می کند..

 اما نمیدانم علّتِ گرمایِ سوزناکِ نبودنـ.ن را!!

 هرچه که هست،

 به گمانـ.م از گرمایِ وجودِ تو داغ تر است ...

 آخر می سوزاند وجودم را

 و به خاکستر می کشاند..!

 

+ و آنگاه... آنقدر...

 قلم با خیالـ.ت قدم می زند که

 بر جاده ی کاغذی بیهوش می شود

 و آدمکِ کارگردان به خوابی عمیــــــق

 فـُـ رو می رود ... :)

 

 امضاء: ر د پـ ا یِ بـ ا ر ا ن


یادداشت شده در دوشنبه 91/7/3ساعت 5:38 صبح به قلمِ ذهنِ باران زده... امضای شمــا ( ) |










یادداشت های روزانه ام